درخواستی
وقتی قلدرته و عاشقت میشه
پارت4
از اون شب همهچی برای ات تغییر کرد.
هیونجین دیگه مثل قبل نبود. نه دیگه مسخرهبازی درمیآورد، نه اذیتش میکرد. حالا هرجا میرفت، یهجوری پیداش میشد. مثل سایهای که سمجتر از هرچیز پشت سرش بود.
صبح توی مدرسه، وقتی ات میخواست کیفشو توی لاکر بذاره، یهو صدای آشنای هیونجین از پشت سرش اومد:
– دیشب خوابت برد یا به من فکر میکردی؟
ات سریع برگشت.
– هی! هیونجین! بس کن. همون دیشب هیچی نشد، واضح بگم؟ هیچ حسی بینمون نیست.
هیونجین پوزخند زد و خم شد تا نزدیک گوشش زمزمه کنه:
– دروغ گفتن بلد نیستی… چشمات لو دادنت.
قلب ات لرزید. سریع عقب رفت و گفت:
– فاصلهتو حفظ کن!
اما مشکل این بود… هرچقدر ات سعی میکرد فاصله بگیره، هیونجین بیشتر نزدیک میشد.
زنگ ورزش، هیونجین عمداً توی تیم مقابل قرار گرفت و مدام نگاهش میکرد. زنگ ناهار، دقیقا صندلی بغلش نشست. حتی وقتی ات با دوستاش بیرون مدرسه بود، هیونجین به بهونههای مسخره پیداش میشد.
یه شب، ات از کتابخونه برمیگشت. هوا تاریک بود و خیابون خلوت. ناگهان صدای پای چند نفر پشت سرش شنید. دلش هری ریخت پایین. وقتی برگشت، سه تا پسر قلدرتر از خودش بودن که دورش حلقه زدن.
یکیشون خندید:
– اوه اوه… این همونیه که هیونجین همیشه دنبالش میگرده، نه؟ چه شانسی آوردیم.
ات عقب رفت، دستش میلرزید. خواست چیزی بگه که یهو سایهی بلندی بینشون قرار گرفت.
هیونجین.
صدای سردش تاریکی رو شکافت:
– دست از سرش بردارید. همین الان.
پسرها خندیدن، اما ثانیهای بعد با مشتهای سنگین هیونجین نقش زمین شدن. اون سه نفر فرار کردن و فقط ات مونده بود و هیونجین که نفسنفس میزد.
هیونجین برگشت سمتش.
– ببین… این دنیا پر از آدمای خطرناکه. میخوام تنها چیزی که ازشون در امان میمونه… تو باشی.
ات با چشمهای گرد نگاهش میکرد. هم میترسید، هم قلبش از جا کنده میشد.
– چرا… این کارارو برای من میکنی؟
هیونجین نزدیکتر اومد، انقدر که ات میتونست گرمای نفسشو حس کنه.
– چون نمیتونم ازت بگذرم. حتی اگه بخوای ازم فرار کنی.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
#استری_کیدز
پارت4
از اون شب همهچی برای ات تغییر کرد.
هیونجین دیگه مثل قبل نبود. نه دیگه مسخرهبازی درمیآورد، نه اذیتش میکرد. حالا هرجا میرفت، یهجوری پیداش میشد. مثل سایهای که سمجتر از هرچیز پشت سرش بود.
صبح توی مدرسه، وقتی ات میخواست کیفشو توی لاکر بذاره، یهو صدای آشنای هیونجین از پشت سرش اومد:
– دیشب خوابت برد یا به من فکر میکردی؟
ات سریع برگشت.
– هی! هیونجین! بس کن. همون دیشب هیچی نشد، واضح بگم؟ هیچ حسی بینمون نیست.
هیونجین پوزخند زد و خم شد تا نزدیک گوشش زمزمه کنه:
– دروغ گفتن بلد نیستی… چشمات لو دادنت.
قلب ات لرزید. سریع عقب رفت و گفت:
– فاصلهتو حفظ کن!
اما مشکل این بود… هرچقدر ات سعی میکرد فاصله بگیره، هیونجین بیشتر نزدیک میشد.
زنگ ورزش، هیونجین عمداً توی تیم مقابل قرار گرفت و مدام نگاهش میکرد. زنگ ناهار، دقیقا صندلی بغلش نشست. حتی وقتی ات با دوستاش بیرون مدرسه بود، هیونجین به بهونههای مسخره پیداش میشد.
یه شب، ات از کتابخونه برمیگشت. هوا تاریک بود و خیابون خلوت. ناگهان صدای پای چند نفر پشت سرش شنید. دلش هری ریخت پایین. وقتی برگشت، سه تا پسر قلدرتر از خودش بودن که دورش حلقه زدن.
یکیشون خندید:
– اوه اوه… این همونیه که هیونجین همیشه دنبالش میگرده، نه؟ چه شانسی آوردیم.
ات عقب رفت، دستش میلرزید. خواست چیزی بگه که یهو سایهی بلندی بینشون قرار گرفت.
هیونجین.
صدای سردش تاریکی رو شکافت:
– دست از سرش بردارید. همین الان.
پسرها خندیدن، اما ثانیهای بعد با مشتهای سنگین هیونجین نقش زمین شدن. اون سه نفر فرار کردن و فقط ات مونده بود و هیونجین که نفسنفس میزد.
هیونجین برگشت سمتش.
– ببین… این دنیا پر از آدمای خطرناکه. میخوام تنها چیزی که ازشون در امان میمونه… تو باشی.
ات با چشمهای گرد نگاهش میکرد. هم میترسید، هم قلبش از جا کنده میشد.
– چرا… این کارارو برای من میکنی؟
هیونجین نزدیکتر اومد، انقدر که ات میتونست گرمای نفسشو حس کنه.
– چون نمیتونم ازت بگذرم. حتی اگه بخوای ازم فرار کنی.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
#استری_کیدز
- ۲.۹k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط